به وبلاگ ما خوش اومديد
ما زياد اهل تعريف كردن از خودمون نيستیم ولي من كه از رشته ي الكترونيك و دانشجوهاش ( مخصوصا بچه هاي اين وبلاگ) تاپ تر،نه پيدا كردم نه وجود داره كه پيدا كنم...
امشب...
امشب دلم بی نهایت گرفته است...
دوباره روز های بی قراری فرا رسیده اند...
روز های غم و تنهایی...
لحظه های دلتنگی...
رعب و وحشت...
رعشه ای که به جانم میافتد...
و کیست که سامانش بخشد این این افکار متشوش را...
کجاست آن آرامش های بی پایان...
کجاست آن دل قرص...
کجاست آن دل که حتی ذره ای نگرانی و آزرده خاطری در خود نداشت؟
آه...
امشب دلم خیلی گرفته است...
آری...
چشمانم پر شده اند...
چرا می ترسم...
از چه میترسم...
از که میترسم...
وای...
ثانیه ها چه سخت گذر میکنند از آسمان لحظات بی روح تنهایی ام؟
تنهایی یعنی این گوشی که شنیدن دوباره ی زنگ خوردنش بند بند وجودم را به وجد می آورد...
آن صدای زنگی که همیشه در گوشم بود حال فراموشم شده است...
منه عاشق تنهایی؛از تنهایی بیزار شده ام...
تنهایی حس بی کسی را بر بند بند وجودم مستولی میسازد...
من که بی کس نیستم چرا باید حسش کنم؟
من که تنها نیستم چرا باید حسش کنم؟
آه...
دلم غمی دارد به وسعت یک عشق مربع...
و حجم تنهایی ام یک عشق مکعب شده است...
و این حفره ایست در سیال شلوغیه اطرافم...
هان...ای تو که میخوانی؛
از خواندن غمنامه های بی پایان من؛
دل آزرده نباش
دلخور مشو
غمگین نشو
که غمگسار این دل همین قلم است و؛
نگاشته هایش
بگذار؛
خود را سبک کنم به لغزاندن قلم بر صحن مقدس نوشتار...
ع.حصار
امروز روزی ست همچو روز های دگر...
و ظلمت دوران خود را در روشنای کاذب زمان پنهان نموده است...
جهل ذاتی عامه در پشت سراپرده ی دروغین روشنفکری ناپدید می نماید و هنوز دیده می شود ، در قاب نامرئی خرافه و پرستش های بی مقصد مجانین بالغ نما...
و چه زیباست دیدن نخ های بی شمار معلق در فلک که یک سرش به دست هایی در عمق بی منتهای فضا گره خورده و یک سرش به دست ها و پاهای عروسک هایی ملقب به انسان ، و حرکاتی بس ط
بیعی که نا گه و نا خود آگاه وابسته به خود آدمک ها می انگاریمشان...
البته بگذار بی پرده بگویمت که دیدن این حرکات و متاثر شدن عامه ی قریب به کل از زیبایی و محصور کنندگی آنها نه زیباست که بس دردناک است و مایه ی تاثر...
که چگونه حرکات نا خود آگاه هزاران عروسک منجر به این می شود که بسیاری دیگر مشتاق به حصر در حرکات کلیشه ای و پیش بینی شده ی وابسته به بند ها شوند...
و افرادی که به هنگام دست و پا زدن در چنگال بی رحم بند ها که بی وقفه از عروسک ها حرکت میخواهند به بدگویی از دگر در بند افتاده ها میپردازند و همه ی اتفاقات را بدان ها منتسب نموده و خود را حتی از تفکر به آن دست های پنهان در بی نهایت فضای ناشناخته محروم میدارند...
و چه دردناک است دیدن خون هایی که از همان مجادله گر ها ریخته شده در طی زمان از روی ضعف اساسی آنها در بینایی و بینش...
حال به گذر زمان مینگرم در زمانی نه چندان دور که چگونه بهترین ها در چنگال همان بند ها و همان دستان کثیف آغشته به خون به باد فنا رفتند و انگاشتند که مقصران اصلی را یافته اند...حال آنکه در زمانی نه چندان دور شاید قریب به نیم قرن بعد یا کمی کمتر یا بیشتر بهترین هایی همچو آنان بفهمند و بدانند که چگونه نسلی بهترین به نابودی کشیده شدند در حالی که گرفتار بودند در سیاهچاله ای چادر گون که اطراف آن در دست هایی بود باز نامریی که هر که را که در چنگال سیاهچاله شان اسیر میدیدند چنان میتکاندند که توان خروج نداشته باشد و چنان غلت بخورد که تاب تفکر هم نداشته باشد به چگونه اسیر آمدنش در این سیاهچاله ی خون آلود و مرگبار که چگونه افکارش را به گردابه ی کثیف شستشو کشانید و او را از دیدن درست پشت پرده های آغشته به خون محروم داشت...
و زمانی که خارج شد از آن سیه چاله و اندیشید به دوران تلاطم بی حد و حصرش در آن مرداب طوفانی هیچ احساس ناراحتی و پشیمانی و غم نداشته باشد که حتی لذت می برد از شجاعتش و دلیر بودنش که در اوج جرات توانسته است به قلب تلاطم تاریخ زده و از آن جان سالم به در برد...
حال کیست که بداند چه آینده ای به چه آینده ای بدل گشت در این کارزار مرگ؟
ع.حصار
و در این شب هنگام؛
چه زیبا می نماید نوشتن در حالی که صدای بی نظیر شهرام در گوشم طنین انداز شده است...
موسیقی زیبای سفره ی بی ریا و عشق و افتخار و غروری که در صحن دل غباری بر پا میکنند...
حال؛
صدای موسیقی فریب در گوشم.طنین انداز شد...
که کس نداند چه می کند با دل من...
آه...
غمی که در دلم زنده میکند بسی دردناک است؛
یاد آور خاطرات رنج آور و دردناک گذشته...
حال صدای ترانه ی دلم خونه را میشنوم...
این موسیقی ها تماما تداعی گر روز های بعد از عید و صبح تا عصر هایی که در کتابخانه و پارک اطراف آن سپری می شدند است برای من...
کس نداند چه بر من گذشت در آن مدت...
ساعتها شنیدن این موسیقی ها...
تفکر به اشتباهات...
حتی؛
که باور میکند؛
بار ها تجربه کرده ام نشستن در قبرستان و ذل زدن به عبور اتوموبیل ها از اتوبان کمربندی شهر را؛
که میداند یعنی چه ساعاتی را که همه به درس خوندن سپری میکنند در قبرستان سوت و کور زنجان و به فکر کردن سپری کنی؛
که میداند یعنی چه دوست همیشه خندانت در کنارت روی یک قبر بنشیند و آرام اشک بریزد؟
آه...
آن روز ها تمام عذاب بودند و همه تجربه...همه بزرگ میکردند غمدان دلم را...
اما چه مکاشفاتی داشتم در آن گوشه...
یادش بخیر؛
که میداند دو نفره به راه آهن خارج شهر پیاده رفتن و در اطراف ریل عکاسی کردن یعنی چه...این بکی سراسر لذت است...
روی لبه ی ریل راه میرفتیم و سخن میگفتیم...
یادش بخیر؛
چه عکس هایی گرفتیم؛
هیییییییی...
لحظه لحظه اش را گرامی میدارم!
حتی آن لحظه هایی که در کنار دوستانم در پارک درد و دل میکردم و سروده هایم را برایشان میخواندم؛
لحظه هایی که از سهراب برایشان میگفتم...
عجب زود گذشت؛
انگار همین دیروز بود به والله...
میخواهم گریه کنم انگار؛
پایان قسمت1
امروز ارومیه هوای فوق العاده ای داشت...
آسمانی پر از ابر های سیاه که نوید باران را به دل های خشکیده ی تنی چند از مردمان از جمله من میدادند...
و بارش قطرات مروارید گون باران و غلتیدن آنها بر روی گونه های سرخ شده ام از سرما بسی دلنشین بود و لذت بخش...
لحظاتی که با سری رو به بالا و عمود بر امتداد خط های بارانی در امتداد خیابان های شهر راه میرفتم لحظاتی خاطره انگیز می نمودند؛
و به یاد ماندنی...
زیبا ت
رین صحنه دیدن قله های پوشیده از برف اطراف شهر بود که در پشت درختان بلند قامت اظراف به چشم میخوردند و برگ هایی که قطره قطره مروارید از رویشان س میخورد و سر میخورد و سر میخورد...
در یکی از میدان های زیبای شهر یک فواره با قدرتی بسیار زیاد آب را به سر و صورت درخت تنومند چیره بر خود میزد تا شاید خود را از چنگ قدرت آن برهاند و یا به ناخواه آن را بدان گونه که دیروز بود؛
زیبا و رویایی جلوه دهد،
هم اکنون با خیالی و تنی آسوده بر تکیه گاهی تکیه زده ام و در اوج آرامش آسمان سرد را مینگرم!
و با نگاهی نه گرم؛که سوزان در انتظار دیدار گرما را بدان می بخشم و قصد رها نمودن خود را ز چنگال آن گرمای نا مطبوع دارم؛
و چه خیال خامی...
امروز به سمت دیار خود حرکت خواهم کرد و به میعادگاه عشق و صفای بی منت و مهر و وفای بی ذلت قدم خواهم گذاشت؛
و مهر و محبتی که در دل داغم آتشی بر پا میکند!
ع.حصار
آسمون دلم این روزا ابری شده...
یه سری عزیزان هم؛
انگاری ابر هاشو بارور کردن...
از دیروز حس میکنم هوای بارونیه دلمو...
فکرم به هر جایی که پر میکشه؛
بارونش کوچ میکنه به صحن چشام...
نمیدونم چرا...
ولی خیلی چیزا...
اسم ها؛
آدم ها...
جا ها...
چشامو پر میکنن...
نمیدونم چرا؛
ولی آسمون دلم بارونیه...
چی دلش میخواد؛خدا میدونه...
ع.حصار
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
Urmia Electronic 91 و آدرس
urmia-electronic91.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.